از «کیودوی ژاپن» تا «کربلای ایران»

روایت کونیکو یامامورا از فرزند شهیدش
از «کیودوی ژاپن» تا «کربلای ایران»

آن‌چه داستان شهید محمد بابایی را نسبت به دیگر شهدای جنگ تحمیلی متمایز می‌کند، شخصیت مادر اوست. مادر این شهید بزرگوار، حاجیه خانم سبا بابایی را وقتی در کیودوی ژاپن زندگی می‌کرد به نام کونیکو یامامورا می‌شناختند؛ بانویی متولد یکی از گران‌قیمت‌ترین شهرهای جهان که مادر و پدرش بودایی بودند. شاید این بانوی بودایی هیچ‌گاه فکرش را هم نمی‌کرد که روزی فرزندش در جبهه‌های ایران و در راه دفاع از دین دیگری به نام اسلام به شهادت برسد. به‌واسطه آشنایی با حاج آقای بابایی که برای کار و تجارت به ژاپن رفته بود به دین اسلام گروید و بعد از ازدواج علی‌رغم مخالفت خانواده، به ایران آمد.

 

محمد فرزند سوم خانواده بابایی بود؛ پسری آرام و درس‌خوان که البته جواب قبولی او در دانشگاه علم‌وصنعت زمانی آمد که مدتی قبل، محمد در امتحان بزرگ‌تری قبول شده بود. مادرش در جواب این که چرا هنگام اولین اعزام محمد به جبهه،مانع رفتن او نشد، می‌گوید: «چرا باید مخالفت می‌کردم؟ پسری که بالغ می‌شود می‌تواند راه درست را تشخیص دهد و انتخاب کند. او با پیش‌نماز مسجد مشورت کرد و ما حقی نداشتیم جلوی او را بگیریم، چون به راه اشتباه نمی‌رفت و ما نباید سد راهش می‌شدیم. بقیه با او چه فرقی داشتند؟! همه برای دفاع از کشور، دین و ناموس می‌رفتند. اگر همه این حرف را می‌زدند پس چه کسی برای دفاع از کشور می‌رفت؟ این مملکت برای همه بود.»

 

محمد در آخرین نامه خود به مادر نوشته بود که دیگر برنمی‌گردد و خواسته بود تا کسی منتظر او نباشد. مادر می‌گوید که با این نامه بود که فهمیدم محمد شهید خواهد شد. وقتی به مدرسه می‌رفت، موهای سرش را مادرش کوتاه می‌کرد اما وقتی بزرگ‌تر شد برای اصلاح سر به آرایشگاه می‌رفت تا این که برای آخرین بار به جبهه اعزام شد. مادرش می‌گوید: «بعد از سال‌ها از من خواست تا یک بار دیگر موی سرش را کوتاه کنم و من هم کردم. همه می دانند که مقام شهید چقدر بالاست و نزد خدا روزی می‌خورد و زنده است و من هم می‌دانستم که فرزند امانت خداست و هرطور که خدا بخواهد او را می‌گیرد. ولی چه می‌شد کرد؟ بچه پاره تن مادر است. وقتی محمد از من تشکر کرد، حالم دگرگون شد. مادر می‌گوید که برای آرام کردن خود در فراق فرزند، قرآن می‌خواند به‌ویژه آن‌جا که آمده: «به فرزندان خود دل نبندید بلکه آن‌ها برای خداوند هستند.»

 

محمد در فروردین سال 62 در عملیات والفجر یک و در منطقه فکه به‌واسطه اصابت گلوله مستقیم به سرش به شهادت می‌رسد اما در آخرین لحظات آدرس منزل خود را به یکی از دوستانش می‌دهد تا خانواده او را باخبر کند. خانم بابایی می‌گوید: «یکی از دوستان محمد که یک سال بعد از پسرم به شهادت رسید، از همه زودتر می‌دانست پسرم شهید شده و به خانه ما آمد اما نتوانست این خبر را بدهد و گفت آمده‌ام دنبال کتابم. یک هفته بعد از شهادت، ساک او را آوردند خانه. جلوی در که ساک را گرفتم، قلبم به شدت می‌تپید و احساس کردم در حال ترکیدن است. نشستم، تمام بدنم سست شده بود. یک‏باره شروع کردم به سینه زدن. این را به همه گفته‌ام که من آن‌جا فهمیدم سینه زدن برای امام حسین (ع) دلیلش چیست؟ انسان دست راستش را روی قلب می‌زند تا قلب از جایش بیرون نیاید و آرامش پیدا کند.» مادر، فکه را نمایی از کربلا می داند و می‌گوید: «هرکس می‌خواهد کربلا را ببیند و توانش را ندارد، به مناطق جنگی جنوب برود. یکی از رزمندگان می‌گفت برای جنگیدن باید سینه‌خیز می‌رفتیم. این خیلی سخت است که انسانی در کشور خود سینه‌خیز برود.»

 

در ایران، افراد به خاطر مقام بالای شهادت علاقه‌مند می‌شوند که جان خود را فدا کنند اما جوانان ژاپن برای توسعه‌طلبی و جلب رضایت امپراتور می‌جنگیدند. این دو عمل در ظاهر یکی است اما در باطن فرق اساسی دارند. جوانی که سوار هواپیما شده و به سمت کشتی آمریکایی می‌رود و جان خود را در راه رضایت امپراتور و توسعه‌طلبی از دست می‌دهد به عمل او می‌گویند «کامیکازه». این یعنی انتحار و نوعی خودکشی است که با شهادت فرق دارد. من برای رسیدن به این درجه (مادر شهید) کاری نکردم و خداوند خواست مقامی به من دهد که مادر شهید شوم، همه کارها را شهدا کردند. من وقتی به این فکر می‌کنم که کسی پسرم را به زور به جبهه نفرستاد و شهادت نتیجه وظیفه‌شناسی خودش بود واقعا خوشحال می‌شوم.

 

زمانی که همسرم سجده کردن را به من آموخت من تا آن موقع به کسی سجده نکرده بودم و وقتی با انسان بزرگی روبه‎رو می‌شدم به او تعظیم می‌کردم ولی هیچ وقت مقابل کسی سجده نکرده بودم. به همسرم ‌گفتم که برای چه باید سجده کنم؟! برای چه‎کسی؟! و همسرم توضیح می‌داد ما انسان‌ها در برابر کسی که این همه نعمت به ما عطا کرده هیچ هستیم حال آن که تو به کسی که نعمتی به تو نداده تعظیم می‌کنی، ما باید در برابر خداوند خود را کوچک کرده و سجده کنیم. من وقتی این کار را کردم کاملا فهمیدم با هر سجده تکبر انسان در مقابل خدای خودش ریخته شده و فروتن می‌شود، این موضوع برای من بسیار جالب بود! من اسم خدا را نشنیده بودم اما وقتی شما نظم دنیا را ببینید می‌فهمید یک کسی باید باشد تا این نظم را کنترل کند، کسی هست که ما را آفریده و پیغمبرها را می‌فرستد برای راهنمایی ما به سمت کارهای خوب و جهان آخرت.

 

2 بار به دیدار امام (ره) رفتم. اولین بار همه‌اش گریه می‌کردم. خود به خود اشکم می‌آمد. در صفی به نوبت دست‌بوس امام خمینی (ره) می‌رفتیم. همسر شهید شاه‌آبادی جلوی من بود برای شهادت شوهرش بسیار گریه می‌کرد. امام (ره) وقتی او را دید فرمود: «شهادت که گریه ندارد.» من صحبتی با امام (ره) نکردم. به دوستم که من را بار اول معرفی کرده بود گفتم که باید دوباره برای من نوبت ملاقات بگیری. دفعه دوم به امام (ره) گفتم من از ژاپن آمده‌ام و پسرم شهید شده است، امام فرمود: «ایدکم ا...»

 

آقای بابایی بسیار به نماز اول وقت اهمیت می‌داد. یک روز عده‌ای موقع اذان ظهر آمدند منزل ما. آقای بابایی پرسید که کارتان را بفرمایید؟ گفتند ما گروهی هستیم که به دیدن خانواده‌های شهدا می‌رویم، آقای بابایی گفت قدمتان روی چشم اما الان وقت نماز است و من می‌خواهم بروم مسجد وقتی برگشتم تشریف بیاورید! او رفت نماز و برگشت. وقتی دوباره آن‌ها آمدند و در را باز کردیم دیدیم آقای خامنه‌ای ایستاده است پشت در. اولش باورم نمی‌شد ولی شنیده بودم که ایشان به دیدن خانواده شهدا می‌روند. با دیدن ایشان ما خیلی خوشحال شدیم. البته من چندین بار از طرف مدرسه رفاه خدمت ایشان رفتم. در خانه بسیار خودمانی بودند. آقای بابایی یزدی هستند و من چند نوع شیرینی یزدی گذاشتم. حضرت آقا گفتند که شما یزدی هستید؟ گفتم بله. موقع رفتن هم یک قرآن به ما هدیه دادند و عکسی که با هم گرفتیم برای ما فرستادند.

خراسان